کلاس 102

ساخت وبلاگ

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
 
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
 
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!
کلاس 102...
ما را در سایت کلاس 102 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم جون class102 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت: 23:50

 

سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . 
نفر اول گفت :....
  « من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. 
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .» 
 
نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام . 
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .» 
 
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت : 
« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .
کلاس 102...
ما را در سایت کلاس 102 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم جون class102 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت: 23:46

 

 

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم …

اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای

معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.


یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه

ببره .خیلی خجالت کشیدم .

آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور

شدم .


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ..

مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم

و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا

نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….


حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی

عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و

همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و

من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم

بیخبر؟


سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو

بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو

عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن

تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از

مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم

نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من

بدن .


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به

خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه

که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ

میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .


آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو

از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو

داری بزرگ میشی با یک چشم.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم

میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو!!!

کلاس 102...
ما را در سایت کلاس 102 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم جون class102 بازدید : 119 تاريخ : شنبه 18 آبان 1392 ساعت: 1:38

 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

 
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی
 
برای خوردن به شما بدهم.»
 
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
 
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
 
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
 
شوهرش به او گف
 
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
 
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
 
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به
 
پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام
 
یک از ما وارد خانه شما شویم.»
 
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه
 
مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
 
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق
 
و محبت شود.»
 
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان
 
ماست.»
 
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر
 
چرا می آیید؟»
 
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
 
عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .
 

کلاس 102...
ما را در سایت کلاس 102 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم جون class102 بازدید : 117 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 19:25

نایت اسکین

کلاس 102...
ما را در سایت کلاس 102 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم جون class102 بازدید : 129 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 0:06

آرشیو مطالب